وصيت لقمان حکيم به پسرش نسخه جديد
*پسرم! گروهي ، اگر احترامشان کني تو را نادان مي دانند و اگر بي محليشان کني از گزندشان بي اماني. پس در احترام ،اندازه نگهدار*
*پسرم! سخت ترين کار عالم محکوم کردن يک احمق است.خون خودت را کثيف نکن*
*پسرم! با کسي که شکمش را بيشتر از کتاب هايش دوست دارد ، دوستي مکن*
*هان اي پسر! در پياده رو که راه مي روي، از کنار برو. ملت مي خواهند از کنارت رد شوند*
*پسرم! اگر کساني از سر ناداني به تو خنديدند ، تو براي شفايشان گريه کن*
*پسرم! خود را وابسته به هيچ دسته اي مدان. چه، پس فردا تقش درمي آيد که آني که تو مي خواستي نيست و حالا خر بيار و معرکه بارکن*
*پسرم! اگر به ناچار به جرياني متمايل شدي، جايي براي نفس کشيدن خود و رقيبت بگذار. نه او را چنان به زمين بکوب
و نه خود را چنان بالاببر. ديرزماني نيست که جايتان عوض شود*
*پسرم! در تاکسي با تلفن همراه بلندبلند صحبت نکن*
*هان اي پسر! اهل هنر را احترام کن. اما مواضع سياسي ات را با کسي مسنج و کسي را به خاطر مواضعش مرنجان*
*پسرم! هيچ گاه دنبال به کرسي نشاندن حرفت مباش و همه جا سر هر صحبتي را بازمکن. بگذار تو را نادان بدانند*
*پسر! اخبار را از منابع مختلف بگير. جمع بندي اش با خودت. مخاطب دائمي يک رسانه بودن آدم را به حماقت مي کشاند*
*پسرم! در اداره اي استخدام شدي هرچه دستمال از جيب هايت دوربريز. آب بيني ات را پيراهن تميزکني بهتر است تا کسي دستمال در دستت ببيند*
*پسرم! قطار انديمشک – تهران زمستانش گرم و جانسوز است و تابستانش سرد و استخوان سوز. لباس مناسب با خودت ببر*
*پسرم! اساتيد را محترم بشمار! اگر توانستي دستشان را ببوس اگر نه ،خود داني*
*پسرم! در ضمن ، به هر کسي بي خودي لقب “استاد” عنايت مکن. “استاد” بايد خودش بيايد، زورکي که نيست*
*پسرم! اگر آلبوم هاي موسيقي دل آواز و هرمس و آواي شيدا گرانتر از چهار هزارتومان شد ، ديگر نخر. با اين حال نصيحت قبل از قبلي را آويزه گوش کن*
*پسرم! اگر توانستي استخدام شوي، در اداره با دو کس رفيق شو آنچنان که داني آبدارچي و يکي از بچه هاي حراست. هرکدام باشد توفيري نمي کند.*
*فرزندم! هيچ کس تنها نيست پس مواظب اعمال ورفتار باش*
*پسرم! راه تو را مي خواند. اما تو باور مکن و گوش مده که خطر درکمين است*
*هان اي پسر! اگر کسي گفت اسفنديار را مي شناسي خودت را به نفهمي بزن*
*پسرم! دانشگاه کسي را آدم نمي کند.دامن را کوتاه ،لب را قرمز،موها را فشن ،دماغ را سربه هوا و چشم را حريص و .... مي کند،پس علم را از کتابهاي دانشگاه بياموز و ادب را از مادرت*
*پسرم! مي دانم الان داري حسرت ديدار مرا مي خوري. يالله بلند شو دست مادرت را ببوس بعد بيا بقيه وصيت را بخوان*
*هان اي پسر! خواستي در مملکت خودمان درس بخواني بخوان. خواستي فرنگ بروي برو. اما اگر ماندي از فرنگ بد نگو ، اگر رفتي از مملکتت*
*پسرم! در فيس بوک عضو شو و اين وصيت نامه را براي دوستاني که برمي گزيني يا تو را برمي گزينند “شير” کن*
*پسرم اگر برپشت بامت بشقاب گذاشتي اين را بدان که هيچ کس بي دليل مالش راخرج تو نمي کند که فرهنگ تو را بالا ببرد و تورا متمدن سازد*
*هان اي پسر بدان در دوران تو اوضاع ديه به هم مي ريزد مواظب باش بدست توخون ازدماغ کسي نريزيد*
*پسرم اگر ديدي بالا دستيها قانون تصويب مي کنند فقط براي مردم پايين دست است مبادا معترض شوي*
پسرم موارد ديگري نيز هست که شايد بعدا" گفتم
حسنک کجايي ي ي ي!!!
گاو ماااا مااا مي کرد
گوسفند بععع بععع مي کرد
سگ واق واق مي کرد
و همه با هم فرياد مي زدند حسنک کجايي شب شده بود اما حسنک به خانه نيامده بود. حسنک مدت هاي زيادي است که به خانه نمي آيد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي کند. او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند. موهاي حسنک ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.
روباه ديگر زاغکي را نمي بيند چون که حسنک روباه رابه قيمت پول همه گله اش ازبازار خريده و به خانه خود برده، قلاده به گردنش بسته وبا آن فخرمي فروشد.
ديروز که حسنک با کبري چت مي کرد . کبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.کبري تصميم داشت حسنک را رها کند و ديگر با او چت نکند چون او با پتروس چت مي کرد. پتروس هميشه پاي کامپيوترش نشسته بود و چت مي کرد. پتروس ديد که سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي کرد چون زياد چت کرده بود. او نمي دانست که سد تا چند لحظه ي ديگر مي شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
براي مراسم دفن او کبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما کوه روي ريل ريزش کرده بود . ريزعلي ديد که کوه ريزش کرده اما حوصله نداشت . ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد . ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبري و مسافران قطار مردند.
اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل هميشه سوت و کور بود . الان چند سالي است که کوکب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ي مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سير کند.
او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد او کلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.
او آخرين بار که گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است که ديگر در کتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد.
نظرات شما عزیزان:
|